Wednesday 26 December 2012

انرژی ندارم. توان مبارزه با ننوشتن ندارم 
دل ام میخاست بیام بنویسم شلوغ کنم این جا بقیه شلوغ کنند این جا ببینم دور و برم پر از رفیق شده است. رفیق هام هی راه به راه سر می ز نند این جا و چیزهایی می گویند و می روند ولی باز هم بر می گردند و من دوباره بیست ساله می شوم. بیست ساله می شوم خل و گیج و مشنگ و خجالتی و وبلاگ نویس. خجالت ام را پنهان می کنم همیشه کرده ام. افسردگی ام را لابه لای وبلاگ ام پنهان می کنم هی بلند تر عربده می کشم چرت و پرت سر هم می کنم با دوست های تازه و قدیم می رویم کافه ی نقلی نمی دانم چی چی در خیابان نمی دانم چی که چیپس و پنیر بخوریم. رفیق می خاهم
آقا من دنبال رفیق می گردم. من دختری سی و یک ساله رفیق می خاهم که بدعنق باشد تلخ باشد ولی بی خود نباشد گه اخلاق باشد ولی نگوید هپی کریسمس
 آدم دل اش قاطی می کند حالا ما خودمان در مملکت همایونی مان نمی گفتیم عید غدیر وقربان تان مبارک، این جا هی راه به راه تکست هپی کریسمس می فرستندمان
همین ها را می بینم که می فهمم چه خطرناک است و باید حواس ام جمع باشد که یک مرتبه از غیض رسیدن پیغام های ریز و درشت تبریک کریسمس هم وطنان خارج نشین نشوم جلال آل احمد و کمپین ضد غرب زدگی راه بیاندازم. کاش سایت رفیق یابی داشتیم مثل رابطه یابی که هست. آدم ها نمی آیند این جا من نمی نویسم های و هو راه نمی اندازند این جا من انرژی ندارم


   
    
  

Wednesday 12 December 2012


گفت که زن و شوهر بودند که زن و مرد با هم نشسته اند و کلی با "او" از این در و آن در حرف زده اند گفت که برای شان خیلی جالب بوده که "او" از ایران آمده و اینها ...گفت که زن و شوهر چند تا بچه داشتند،گفت که خیلی ناز و مهربان و خوب و خون گرم بودند...گفت که شماره هم رد و بدل کرده بودند که اگر "او" رفت شهر "آنها" یا "آنها" آمدند شهر "او" همین دیگر را ببینند دوباره ...از  این ها گفت تا رسید به این جا که آن ها جدا شدند و رفتند پی زندگی شان بعد از چند ساعتی هم صحبتی و آرزوی موفقیت و تعارف خوش بختی تکه پاره کردن، گفت که مرد شب اش به "او" تکست داده است که دیدن "او" خیلی خوب بوده و فلان روز شاید بیاید آن شهر که همدیگر را ببینند و این که اشکالی ندارد و اینها و من مات ام برد وقتی که گفتم خب تو چه گفتی و گفت هیچی گفتم چه خوب آره بیا ببینیم چیزی که نیست فقط دوست ایم و بعدش من را مگر می شد من کنترل کند،-نمی دانم به چی فکر می کردم شاید این که چرا ما باید تظاهر کنیم که با ادبی این است که "نه" نگوییم و یا چرا مرد این همه نشسته و حرف زده از این در و آن آن وقت که کنار زن بوده یادش نیامده که بگوید به "او" که برویم گل گشت  هفته ی دیگر ؟ حتمن می بایست صبر کند تا خانم برود چندمتری آن ورتر سرش را زمین بگذارد بعد به "او" پیغام بدهد که برویم بیرون؟ لوس بازی است.   رگ قدیمی فمینیستی ام قلمبیده بود حالاچه روشنفکرترهاتان بگویند جواد است و غیر روشنفکرها بگویند اوه قدیمی شده و این حرفها من بالخره روی ام می شود بگویم که فمینیست هستم از نوع پسا کلونیالی اش و این انگ را روی خودم می گذارم که خوش برچسبی است والا به خدا.

 حرص می خوردم صادقانه بگویم ؟ یک هفته است به این جمله فکر می کنم هی  صبح تا شب  مرورش می کنم بالا و پایین اش می کنم و گریه ام می گیرد. نه اینکه چرا مرد ماجرا این جوری رفتار کرد یا "او" چرا این جوری جواب داد .دست خودم نیست حساس می شوم به تمام این بازی های جنسیت زده که کی چه جور رفتار کرد و آن  یکی چه جور برخورد. از مرز جالب بودن می گذرد برای ام از مرز کنجکاوی می گذرد. می خاهم تحلیل اش کنم از توش نظر و تئوری و این ها بکشم بیرون ببینم کجا می توانم ازش استفاده کنم که چی می گویند ؟

از این که در جواب سوال من که 'تو که خودت می دانی آدم نصفه شب تنهایی اس ام اس نمی زند که فلانی بیا هم دیگر را ببینیم اگه همه چیز رو راست و سرراست است با زن اش'، جمله ای گفت که به اندازه ی از پانزده سالگی ام تا الان شوکه ام کرد  که "تو این را می گویی یعنی مخالفی و فکر می کنی بد است یا نا جور است چون خودت در رابطه ای ".  یک هفته ای است در مغزم پیچ می خورد دل پیچه می گیرم هر وقت یاد این جمله می افتم سعی می کنم تحلیل اش کنم رمز گشایی اش کنم بعد هزار هزار هزار سال تاریخ زن می نشیند جلوی ام که کی ما این جوری شدیم ؟  احساس تحقیرکردم احساس تحقیرم مثل احساس تحقیر کسی بود که گشت ارشاد گرفته باشدش و من بگویم خانوم به شما چه که بچه های مردم چی می پوشند و گشت ارشاد دربیاد که تو به کار خودت کار داشته باش خفه می خاهی بگویی به فکر مردمی ؟ نه خیر جان ام تو دنبال بزک دوزک خودت هستی عوضی...یک هفته است که این حس را با خودم می کشم. که چرا همه چیز را تحلیل می کنم ؟ این شکلی ؟ تا ته ته اش ؟ برای ام گفتمان مهم است زبان ی که به کار می بریم زبان ی که باهاش منظورمان را می رسانیم و بعد فکر می کنم چه طور ماها داریم این قدر بیگانه می شویم ؟

گفت " تواین را می گویی چون خودت در رابطه ای" حالا من که زندگی ام کلمه است و فکر می کنم کلمه است که دیسکورس زندگی های ما را می سازد حالا چه در دیاسپورا باشد چه در وطن. کلمه ها است زبان است به عبارتی که که منتقل می شود و ماندگار می شود و روابط قدرت را تعیین می کند. حالا این جمله چه می گوید ؟ نشستم راجع اش چیزی بنویسم که این جمله می خاست بگوید که من موجود حقیری هستم که می ترسم که نکند بقیه دست به مال ام دراز کنند همین است که فوری برداشتم انقاد تند و تیزی کردم از "او" که یعنی من از حسادت یا چه میدانم ترس دارم انتقاد می کنم و حرص می خورم  که من موجود حقیری هستم که نمی توانم و چشم ندارم موفقیت بقیه ی زن ها را در  جلب توجه بقیه ببینم که می ترسم چون ممکن است نوک پیکان اش متوجه خودم بشود که من موجودی حقیری ام که می خاهم از لانه ام و مرد خودم محافظت کنم و گرنه من این قدر نمی توانم بلند فکر کنم که این چیزها را به یک دیالوگ بزرگ تر ربط بدهم به زن ستیزی که در زبان مان می بینم. یاد آن دوست دیگری می افتم که می گفت فلانی مادر ج... است و استدلال اش این بود که این معنی تمام و کمال می دهد در حکایت پستی طرف دیگری.حالا من چقدر باید بیایم توضیح بدهم که بابا جان تو داری می شوی ادامه ی گفتمان مسلط ی که در سرزمین ما زن ها را می کند طبقه ی بی بهره و بیشتر هنرش در همین است که زبان را کنترل می کند که زبان مان را تبدیل می کند به عرصه ی جدل های جنسیتی و حالا این دوست مرد بود ولی "او" چه طور ؟ این باسن ام را حسابی می سوزاند. دل ام برای کودکانه گی هفده هجده سالگی ام تنگ می شود که می خاستیم از حقوق زن ها دفاع کنیم و نمی دانستم که سال ها بعدش خودمان جزو دسته ای هستیم که داریم زبانی را بازتولید می کنیم که ادبیات اش هم زن ستیز است. زن و بدن زنانه را حقیر و خار می کند. این متن را ویرایش نمی کنم خاصیت اش در بیرون کشیدن اندوه یک هفته ای من است.



Monday 10 December 2012



یه چیزه کاسه-مانند خریدم که روش نوشته من عاشق شکلات هستم. عصبانی بودم پر از خشم بودم غمگین بودم بارون خیلی تند بود یه آدم پدر آمرزیده ای شیر دو درصد چربی من رو که دیشب هنوز در یخچال بودقبل از این که راه بیافتم سمت خونه دزدیده بود. این همه راه آمده بودم تا دانشگاه در اتاق ام قفل بود پدر آمرزیده ای ندیده بود بدبختی نوشته و چسبانده به در که لطفن در را قفل نکنید. کلافه شدم برگشتم به سمت خونه تحمل کتابخونه رو تازگی ها ندارم. به جای این که به بقیه فکر کنم به خودم فکر می کنم و بیست تا کتاب بغل میکنم دو ماه می چپانم توی اتاق ام و ککی هم نیست که بگزدم که بقیه هم آدم هستند و انبار نکن کتاب ها رو. چیزه کاسه-مانند کرم رنگ است و روش با دست خط کودکانه ای نوشته اند. مغازه ی دست دوم فروشی بود. بد دل شدم اول که کرور کرور مرض با این کاسه نریزم به جان ام؟ بعد تصویر مرد مریض احوال که مجبور شده همه ی زندگی اش رو بفروشه و خرج دوا درمان اش کنه آخرش هم خوب نشده و مرده نکنه مرض اش رو بگیرم ؟بعد فکر کردم حالا خودم کم بدبختی و مرض دارم ...لحظه ای پشیمانی بعد دل قرص کردم و فکر کردم چرا این همه غذا از بشقاب و لیوانی که ملت قبلن استفاده کردن برام معضل نمیشه ؟ چون آشپزخونه ی دانشگاه دلگشاتره و دستای خودم تمیزتر؟ امسال دپارتمان ام رو عوض کردم و مجبور شدم واحدهای اضافه بردارم. واحدها زیاد بود و من مثل یک دختر شیرین و زودرنج رفتم به اتاق رییس  که آخ من حمله ی عصبی بهم دست داده شب خابم نمی بره باید کلی واحد بخونم از یه طرف و از طرف دیگه هر دو سه هفته کلی متن تحویل استاد راهنمام بدم این ها رو گفتم که برسم به این جا که نصفه واحد ها رو بده ترم بعد روی کول ام بزارم . مدیرگروه اما با طرز تفکر یوروسنتریک اش - من به همه بدبین ام همیشه هم همین بوده- گفت از کجا معلوم که این مشکل تو نباشه ؟ اصلن از کجا معلوم که تو به درد دکتری بخوری ؟ ها ؟ مگر خودت به من نگفتی که باید هر متن را چند بار ویرایش کنی ؟ حالا این جا دپارتمانی است که به یکی از دانشجوهای شان گفته اند که تقلب کرده ای چون رفته مقاله ی احتمالن حسابی درباره ی چه میدانم رولان بارت یا لاکان نوشته و آن ها چون خیلی باهوش هستند بهش گفته اند که شما در ایران که لکان نمی شناسید چه طور این متن را نوشتی ؟ من اما زدم زیر گریه. تلخ و بی وقفه و البته آروم. بعد زیر لب چیزهایی نامفهوم هم گفتم که اون حق نداره این طوری بحث کنه با من که من هزارتا جای دیگه می تونستم برم و نرفتم. آدم وقتی دل اش پر باشه دیگه حالی اش نیست چی میگه. در جواب ام هیچی نگفت. من ام در رو کوبیدم و گفتم من از این جا می رم.اصلن آدم به درد بخوری نیستم در این مواقع زود جوشی می شوم و قاطی می کنم.
بعدتر فکر کردم این دو سال دانشگاهم جایی  بودم که انگار دنباله ای بود از جهان شرقی و خاورمیانه ای خودمان. همش حرف از ادوارد سعید بود و فوکو مجبور بودم پست کلونیال بخانم و سعید هم نان زیر کباب اش بود. همه شان می خاستند بروند کشورهای داغون دنیا و درسازمان های بین المللی که خوب پول می دهند کار کنند و سفر کنند و اینها. همین بود که خودشان را کشته بودند بیایند دانشکده ای که شرق شناسی بداند و به "آنها" هم حالی کند. من اما از قماش "آنها" نبودم. من عمری در همان کشورهای داغون سر کرده بودم و نمی خاستم بروم در اداره های بزرگ کار کنم و مردم بدبخت را نجات دهم. یعنی فوق اش می خاستم درس بخانم بعد بروم "آنها" را نجات بدهم که این قدر فکر نکنند "ما" نجات دهنده لازم داریم یا دست کم بفهمند که برای من کارشان مثل قهوه ی استارباکس خریدن بود و این که روی اش نوشته باشند با این قهوه شما اینقدرتومان به بدبخت های آفریقایی کمک می کنید. حالا شما بروید ببینید مثلن استارباکس کجا دارد دو قرآن به ملت کمک می کند و از آن طرف جنگل جنگل سر می برند در کشورهای کمتر توسعه یافته که کاغذ خوشگل ماگ کاغذی شان حی و حاضر باشد...چه می دانم آفریقایی ها حالا باید سر گرسنه تشنه بزارند زمین چون این آدم های خوشگل خوب که دارند جهان را نجات می دهند آب ملت را می بندند به زمین های کشاورزی که  در آفریقا برای مردم خوب و صلح دوست غربی که عاشق دموکراسی اند و ماها را تروریست می دانند میوه ی ترو تازه و بدون لک بفرستد. بعد هی تبلیغ می زنند که فلان ارگنیزیشن غول بوروکرات داره صد تومان به این گرسنه تشنه ها کمک  میکنه ... خوب سرمایه داری همین است از یک طرف جنگ راه می اندازند و از طرف دیگر آدم روانه می کنند که کمک جنگ زده ها کنند. از این حرف ها می شد توی دانشگده ی قدیم مان زد خریدار داشت. چقدر حرص خوردم سر واحد توسعه فکر میکردم اگر یکمی بیشتر کش می آمد این واحد از توی من مثلن یه علی شریعتی مشهدی در می آمد که هی غر بزنم به امپریالیسم و مردم هورا بکشند یا نکشند ولی کی اعصاب این چیزها را دارد درس مان را خاندیم نمره بگیریم و همین. ولی این جا- که قبل آمدن فکر می کردم چه  ها و چه ها باشد- خیلی همه چیز "سفید" و یوروسنتریک است. اعصاب نمی گزارد برای ام . رفتارشان محترمانه است ولی نه از سر احترام که از سر احتیاط...اصن این ها را برای چی گفتم ؟ وقت پریود آدم که باشد همین جوری به ناله گویی می افتد دل ام همه ی کیک های دنیا را می خاهد و پریودی که کاکلی های چشمان ام را شاد کند.