Monday 10 December 2012



یه چیزه کاسه-مانند خریدم که روش نوشته من عاشق شکلات هستم. عصبانی بودم پر از خشم بودم غمگین بودم بارون خیلی تند بود یه آدم پدر آمرزیده ای شیر دو درصد چربی من رو که دیشب هنوز در یخچال بودقبل از این که راه بیافتم سمت خونه دزدیده بود. این همه راه آمده بودم تا دانشگاه در اتاق ام قفل بود پدر آمرزیده ای ندیده بود بدبختی نوشته و چسبانده به در که لطفن در را قفل نکنید. کلافه شدم برگشتم به سمت خونه تحمل کتابخونه رو تازگی ها ندارم. به جای این که به بقیه فکر کنم به خودم فکر می کنم و بیست تا کتاب بغل میکنم دو ماه می چپانم توی اتاق ام و ککی هم نیست که بگزدم که بقیه هم آدم هستند و انبار نکن کتاب ها رو. چیزه کاسه-مانند کرم رنگ است و روش با دست خط کودکانه ای نوشته اند. مغازه ی دست دوم فروشی بود. بد دل شدم اول که کرور کرور مرض با این کاسه نریزم به جان ام؟ بعد تصویر مرد مریض احوال که مجبور شده همه ی زندگی اش رو بفروشه و خرج دوا درمان اش کنه آخرش هم خوب نشده و مرده نکنه مرض اش رو بگیرم ؟بعد فکر کردم حالا خودم کم بدبختی و مرض دارم ...لحظه ای پشیمانی بعد دل قرص کردم و فکر کردم چرا این همه غذا از بشقاب و لیوانی که ملت قبلن استفاده کردن برام معضل نمیشه ؟ چون آشپزخونه ی دانشگاه دلگشاتره و دستای خودم تمیزتر؟ امسال دپارتمان ام رو عوض کردم و مجبور شدم واحدهای اضافه بردارم. واحدها زیاد بود و من مثل یک دختر شیرین و زودرنج رفتم به اتاق رییس  که آخ من حمله ی عصبی بهم دست داده شب خابم نمی بره باید کلی واحد بخونم از یه طرف و از طرف دیگه هر دو سه هفته کلی متن تحویل استاد راهنمام بدم این ها رو گفتم که برسم به این جا که نصفه واحد ها رو بده ترم بعد روی کول ام بزارم . مدیرگروه اما با طرز تفکر یوروسنتریک اش - من به همه بدبین ام همیشه هم همین بوده- گفت از کجا معلوم که این مشکل تو نباشه ؟ اصلن از کجا معلوم که تو به درد دکتری بخوری ؟ ها ؟ مگر خودت به من نگفتی که باید هر متن را چند بار ویرایش کنی ؟ حالا این جا دپارتمانی است که به یکی از دانشجوهای شان گفته اند که تقلب کرده ای چون رفته مقاله ی احتمالن حسابی درباره ی چه میدانم رولان بارت یا لاکان نوشته و آن ها چون خیلی باهوش هستند بهش گفته اند که شما در ایران که لکان نمی شناسید چه طور این متن را نوشتی ؟ من اما زدم زیر گریه. تلخ و بی وقفه و البته آروم. بعد زیر لب چیزهایی نامفهوم هم گفتم که اون حق نداره این طوری بحث کنه با من که من هزارتا جای دیگه می تونستم برم و نرفتم. آدم وقتی دل اش پر باشه دیگه حالی اش نیست چی میگه. در جواب ام هیچی نگفت. من ام در رو کوبیدم و گفتم من از این جا می رم.اصلن آدم به درد بخوری نیستم در این مواقع زود جوشی می شوم و قاطی می کنم.
بعدتر فکر کردم این دو سال دانشگاهم جایی  بودم که انگار دنباله ای بود از جهان شرقی و خاورمیانه ای خودمان. همش حرف از ادوارد سعید بود و فوکو مجبور بودم پست کلونیال بخانم و سعید هم نان زیر کباب اش بود. همه شان می خاستند بروند کشورهای داغون دنیا و درسازمان های بین المللی که خوب پول می دهند کار کنند و سفر کنند و اینها. همین بود که خودشان را کشته بودند بیایند دانشکده ای که شرق شناسی بداند و به "آنها" هم حالی کند. من اما از قماش "آنها" نبودم. من عمری در همان کشورهای داغون سر کرده بودم و نمی خاستم بروم در اداره های بزرگ کار کنم و مردم بدبخت را نجات دهم. یعنی فوق اش می خاستم درس بخانم بعد بروم "آنها" را نجات بدهم که این قدر فکر نکنند "ما" نجات دهنده لازم داریم یا دست کم بفهمند که برای من کارشان مثل قهوه ی استارباکس خریدن بود و این که روی اش نوشته باشند با این قهوه شما اینقدرتومان به بدبخت های آفریقایی کمک می کنید. حالا شما بروید ببینید مثلن استارباکس کجا دارد دو قرآن به ملت کمک می کند و از آن طرف جنگل جنگل سر می برند در کشورهای کمتر توسعه یافته که کاغذ خوشگل ماگ کاغذی شان حی و حاضر باشد...چه می دانم آفریقایی ها حالا باید سر گرسنه تشنه بزارند زمین چون این آدم های خوشگل خوب که دارند جهان را نجات می دهند آب ملت را می بندند به زمین های کشاورزی که  در آفریقا برای مردم خوب و صلح دوست غربی که عاشق دموکراسی اند و ماها را تروریست می دانند میوه ی ترو تازه و بدون لک بفرستد. بعد هی تبلیغ می زنند که فلان ارگنیزیشن غول بوروکرات داره صد تومان به این گرسنه تشنه ها کمک  میکنه ... خوب سرمایه داری همین است از یک طرف جنگ راه می اندازند و از طرف دیگر آدم روانه می کنند که کمک جنگ زده ها کنند. از این حرف ها می شد توی دانشگده ی قدیم مان زد خریدار داشت. چقدر حرص خوردم سر واحد توسعه فکر میکردم اگر یکمی بیشتر کش می آمد این واحد از توی من مثلن یه علی شریعتی مشهدی در می آمد که هی غر بزنم به امپریالیسم و مردم هورا بکشند یا نکشند ولی کی اعصاب این چیزها را دارد درس مان را خاندیم نمره بگیریم و همین. ولی این جا- که قبل آمدن فکر می کردم چه  ها و چه ها باشد- خیلی همه چیز "سفید" و یوروسنتریک است. اعصاب نمی گزارد برای ام . رفتارشان محترمانه است ولی نه از سر احترام که از سر احتیاط...اصن این ها را برای چی گفتم ؟ وقت پریود آدم که باشد همین جوری به ناله گویی می افتد دل ام همه ی کیک های دنیا را می خاهد و پریودی که کاکلی های چشمان ام را شاد کند.  

3 comments:

  1. "رفتارشان محترمانه است ولی نه از سر احترام که از سر احتیاط.."
    عالی بود

    ReplyDelete
  2. اين چيزي كه از استارباكس توصيف كردي را وقتي از بالا مي‌بيني چقدر شبيه رفتار استعمارگران است در زمان استعمارهاي كهن واقعا ... فقط رنگ و لعابش عوض شده انگار! چه خوب نوشتي! به قول آلفرد مارشال آن زمان «کمتر نقره و شکری به اروپا می‌رسید که لکه‌ي خون در آن مشاهده نشود.» به نظرم مث همين حالاست فقط اون وقت كليسا مجوز تسخیر سرزمین‌های كشف‌شده توسط اروپاييان و به بردگي‌گرفتن بوميان را مي‌داد (به بهانه مسيحي كردن) و حالا رنگ و لعاب عوض شده و چه مي‌دانم روشنفكري و اقتصاد و فلان و فلان شده.

    ReplyDelete
    Replies
    1. ها من هم این رو دوست دارم که گفتی شکری که خون آلود شده می رسد دست مردم بدبختی این قدر قشنگ زرورق پیچ است که حالی اش نمی شود آدم آره برای من مثل همین حالا است ولی خیلی هوش مندانه تر خاهر تمیزتر و حساب شده تر حالا تو بیا این ها ر وبه مردم خودشون توضیح بده از هر یه ملیون نفر دو نفر می فهمند چی میگ
      ی

      Delete